بهراد عزیزمبهراد عزیزم، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

برای بهراد عزیزم ...

10 روزگی گل پسرم و مهمونی تولدش

سلام ستاره زنگیمون بهراد مامان دیروز  24 خرداد شما9 روزه شدی و ما همونطور که از قبل تدارک دیده بودیم برات سلنی رو رزرو کرده بودیم . عزیز دل مامان کارت های دعوتت رو عمو داود شوهر خاله طیبه که  یه عکاسه حرفه ایه انداخت و برات طراحی کرد و ما کارتا رو بین فامیلا توزیع کردیم و دیروز همه فامیلا و دوستا اومده بودن سالن که من و شما رو ببینن و بهمون اومدن تو گل پسر رو تبریک بگن . گل من ما 250 نفر مهمون داشتیم و همه به خاطر وجود تو نازنین گل مامان اومده بودن . تو از اول تا آخر مهمونی خوابیدی و وقتی مهمونا داشتن می رفتن بیدار شدی . کلی عکسای یادگاری انداختیم .  خیلی بهمون خوش گذشت  . خدا رو شکر مهمونی هم به خوشی تموم شد ...
26 خرداد 1393

یه اتفاق بد

سلام جیگر مامان  نازدونه من همه چی خدا رو شکر خوب بود تو هم حالت خوب بود روز 18 خرداد وقتی که تو 3 روزه بودی من احساس کردم که از موضع عملم محل بخیه های شکمم خونریزی دارزم و چند قطره خون اومد سریع بابایی رو در جریان گذاشتم و بابایی برام پد گذاشت بعد از ظهر به شدت خونریزی کردم و یه پد پر خون شد بابایی سرع با خانم دکتر تماس گرفت و خانم دکتر گفت یه پانسمان فشرده انجام بده  شب دوباره بهم خبر بده بابایی پانسمان رو انجام داد و شب دوباره باز کرد و نگاه کرد خیلی کم شده بود . فردا صبح خانم دکتر گفت بیارید من معاینه کنم و ما هم احساس کردیم نو هم یکم زردی داری این شد که ساعت 2 بهد از ظهر من و بابایی و تو خاله طیبه رفتیم بیمارستان  ....
26 خرداد 1393

خاطره زایمانم

سلام عزیز دل مامان  میوه زندگیمون  الان که دارم برات می نویسم 10 روزه شدی ماشالا ولی چه گذشت این ده روز رو تو چند پست برات می نویسم . عزیز دلم من که شب تا صبح رو نخوابیدم و وقتی اذان رو دادن بلند شدم نمازم رو خوندم و کمی هم برا آرامش و سلامتی تو قران خوندم و صبح روزجمعه  شانزدهم خرداد من و بابایی و 2 تا مامان ها رفتیم بیمارستان البته قبلش یکم عکاسی و فیلمبرداری کردیم و بعدش ما رو از زیر قران رد کردن و راهی بیمارستان شدیم ساعت 7 صبح بود که رسیدیم بیمارستان . فکر می کردم ما زود رفتیم ولی چون بعد از 14 و 15 خرداد بود بیمارستان کمی شلوغ بود و همدانه یه بیمارستان خصوصی و خلاصه بعد از اینکه بابایی تشکیل پرونده داد و ...
25 خرداد 1393

تولد و زمینی شدن بهراد خان

بهراد عزیزمان در تاریخ 16/3/93 در شهر همدان در بیمارستان بوعلی توسط خانم دکتر شهره علی محمدی با قد 50سانتی متر و وزن 3/800 کیلو و دور سر 35 سانتی متر به دنیا اومد . خدایا سپاسگذاریم بابت این نعمت بزرگ .     انشالا در فرصت بهتر که حالم خوب شد و سر حال شدم میام خاطره زایمان و عکس های جدید گل پسری رو می زارم فعلا  usp دوربین گم شده و نشد از عکسهای دوربین استفاده کنم . خدا رو شکر هم من خوبم و هم آقا پسری خوبه . ...
18 خرداد 1393

شب قبل از زایمانم وساعت شماری

گلم سلام عشقم  سلام ناناسم خوبی بهار زنگی من  عزیز دل من الان که دارم برات می نوسم ساعت 1.30 دقیقه بامداده و قرار ما 6 صبح بریم بیمارستان و تو عزیزتزین رو به این دنیا بیاریم .  بهراد جان دیگه داره این دوران تموم میشه و دیگه داری از تو دل مامانی میای بیرون خیلی خوشحالم که داری میای بغلم ولی برا لحظه هایی که همیشه با هم بودیم و تموم لحظه هارو با هم سپری می کردیم دلم تنگ میشه ولی فکر کنم وقتی بیای بغلم شیرین تر باشه. الان هر دو تا مامان ها ، هم مامان خودم و هم مامان بابایی اینجا  هستن  همش دارن به من میگن پاشو بخواب که فردا گل پسرت رو می بینی سر حال باشی دست هر دو تا مامان درد نکنه ه...
16 خرداد 1393

فقط 4 روز مونده

سلام فرشته کوچولوی من خوبی چراغ زندگیمون مامانی الان که دارم برات مینویسم همینطوری داره اشک از چشمام سرازیر میشه نمی دونم چرا به خاطر استرسه ، به خاطر ذوق نزدیک شدن به دیدن روی ماهته ، نمیدونم... فقط از خدا اینو می خوام که امانتی رو که در وجود من گذاشته به سلامتی  و تندستی به دنیا بیارم . نمی دونم برات از چی بگم از چی بنویسم آخه همش گل من روز مونده که قدم رو چشممون بزاری و به این دنیا بیای همش این روزا با خودم میگم چقدر روزای سختی در انتطارمه اما شیرین مثل عسل . خدا کمکم کنه که بتونم مادر خوب برا تو و همسر خوب برا بابایی باشم . بهراد جونم این روزا یکم سرم شلوغه همش در حال برنامه ریزی و تدارک برنامه و ...
12 خرداد 1393

37 هفتگی شمارش معکوس از 10

عزیزدلم  خوبی تپل  مپل من  بهر اد عزیزم نمی دو نی این روزهای آخر چقدر داره دیر میگذره و انتظار چقدر برا من و بابایی سخت شده   و تو هم ماشالا دیگه بزرگ شدی  و جات کم شده حتما خیلی داری اذیت میشی آخه بعضی وقتا اینقدر خودتو جمع میکنی یه طرف که احساس میکنم فشار زیادی رو تحمل میکنی ولی عشق من دیگه چیزی نمونده که از اون تو راحت بشی و بیای در آغوش خودم آروم بگیری ولی بزرگ شدی ضربه هات هم ماشالا محکمتر شده آخه بعضی وقتا دردم میاد  .  وقتی به این فکر میکمنم که تو 10 روز دیگه می خوای پا به این دنیا بزاری میگم انگار همین دیروز بود که آزمایش دادم  از    وج...
7 خرداد 1393
1